قرآن خدا تو را می گویم
دست نوشته های ، ننوشته ی دلم را که می خواند ؟! کدام کاغذ
دل نگارش را می کشد؟! کسی به فکر این زخم عمیق کشنده ی موهوم نیست و قصد درمان ... که بماند .
طبیب دل ها !! چه غریبانه دلم برای غربت می سوزد و تو را می خوانم که با مَسّی ، رَوح شفای جان گردی و ظلم مرا که حجاب شده تا عنایت خاص تو را در ضیافت خاصان نچشد ، در نظر نیاری و حساب... که بماند.
می دانی؟ از تو شرم دارم که صادقانه نامت را ، همان گواری وجود هر نفسی را بی پرده ی الغاز ، معروف هر ورقی کنم ... از تو شرم دارم و دعا ... که بماند
شرم دارم که بگویم تنها مرد قبیله ی نورهای ملکوتی ، تو را به طبابت قبول دارم و دیگر هیچ دردی را ...
درد هیچ دردی را به قصد قربت حیات یک نفر ، امشب مملو از حس ستاره های طلب کن و جفای اعراض این دل را به صفای اضطرار دائم ربوبی ، معین کن تا گناه ... که بماند
امشب ، که ماه شبهای شب است ، همه اش تقدیم تو باد ! و طراوت دلم که زبانم هم برای شنیدن صدایش گوش شده ، فدای یک نگاه تو باد و جانم ... که بماند
نمک مزن ، در امتحان صبر زخم کاری مستوری !! از حقیقت نهفته در سینه می گویی؟ از چه می گویی؟ از بسیط حقیقت که فقط موجود است ؟ یا از نسیم توحید که گاهی می وزد و گاهی هیچ ؟! شبله ی شکار تو شدم ، الیس الله بکاف عبده ؟ بی مهری ها از پایم انداخته و بهایم نپرداخته و غیبتت ... که بماند .