بچه که بودیم..!
همیشه یاد گذشته ، با هر تلخی ، احیای زمان رفته است برای توبه
از آن چه باید می بودیم در حریم اللهی از حرمت حضور ...
و هر چه غیبت کردیم از مکتب تسلیم و هر چه ننوشتیم از مشق درس
توکل و هر چه نخوانیدم از متن دعا و تجهد ... گفتم تجهد یادم آمد ، آن
روزها چه ذوقی بود در دوران ابتدائی آموختن زندگی ، به سادگی ، حرف ها
از نماز شب بود ، که آنجا در هر رکوعی که می شوی و هر سجده ای که
می بری ، خداوند ، معلم را می گویم ، پرده های فرو افتاده بر چشمان
کروبیان را مدتی پس می زند تا فقط همان لحظات ناب را ثبت کنند ، که
بنده ام آمد ، .. آن روزها اگر گناهی بود نمی نشست بر دلهای ما که از
رنگستان نیرنگ دکان های امید به فناپذیر دنیای پست جهانگیران هولاکو
صفت ، رنگی نمی خرید .
از آن روزها ، سالها گذشته ، و من چشمان به در مانده تا فرجی شود در
دلم .. فرجی از سوی دستان موسوی مردی نه پیر و نه جوان به هیبت بنی
اسرائیلی که هیچچش کناره نیست ، و در متن روزگاران دراز از ابتدایی که
یادش بخیر بود تا به امروز ی که خونخواری یادی نگذاشته ، همیشه بود ، و
اگر هم رخ نمی نمود ، امید آمدنش بود که بر دل همه ی پیامبران خورشید شده بود .
بیا که دستان بلند برای دعای ابراهیم به انتظار نوازش امامش دراز شده ...