سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کهربای عاشقی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بچه که بودیم..!

همیشه یاد گذشته ، با هر تلخی ، احیای زمان رفته است برای توبه

از آن چه باید می بودیم در حریم اللهی از حرمت حضور ...

 

 و هر چه غیبت کردیم از مکتب تسلیم و هر چه ننوشتیم از مشق درس

توکل و هر چه نخوانیدم از متن دعا و تجهد ... گفتم تجهد یادم آمد ، آن

روزها چه ذوقی بود در دوران ابتدائی آموختن زندگی ، به سادگی ، حرف ها

از نماز شب بود ، که آنجا در هر رکوعی که می شوی و هر سجده ای که

می بری ، خداوند ، معلم را می گویم ، پرده های فرو افتاده بر چشمان

کروبیان را مدتی پس می زند تا فقط همان لحظات ناب را ثبت کنند ، که

بنده ام آمد ، .. آن روزها اگر گناهی بود نمی نشست بر دلهای ما که از

رنگستان نیرنگ دکان های امید به فناپذیر دنیای پست جهانگیران هولاکو

صفت ، رنگی نمی خرید .

 

از آن روزها ، سالها گذشته ، و من چشمان به در مانده تا فرجی شود در

دلم .. فرجی از سوی دستان موسوی مردی نه پیر و نه جوان به هیبت بنی

اسرائیلی که هیچچش کناره نیست ، و در متن روزگاران دراز از ابتدایی که

یادش بخیر بود تا به امروز ی که خونخواری یادی نگذاشته ، همیشه بود ، و

اگر هم رخ نمی نمود ، امید آمدنش بود که بر دل همه ی پیامبران خورشید شده بود .

بیا که دستان بلند برای دعای ابراهیم به انتظار نوازش امامش دراز شده ...


فرصتی برای عاشقی

 از این قلب آتشین که مرد یخی را آب کرده ، آب و بی تاب و بی رمق

و متصل به برنده ی اول ، کشنده ی آخر ، در مسیر تو در تو ، من در من

، به راهی که نه آهی ، که فرصت برای درنوردیدن به شکل عاقبت

گرایی ، به شکل دیگر نه افسردگی نه خاطرات بد مٌردگی ، کوچکترین

حیات را رقم نمی زنند

آه !! شٌکر از این عاشقی با کسی ، در بی کسی ، شنیدن صدای آب

زندگی ، آفرین بر این احسن تقویم

آفرین بر این "نه " به خودپرستیهای دیگران

دلم که شکست ، نگذاشتم که بگیرد سپردمش به باب توکل ،

همین که رسید خودم پرید

خودم پرید... خودم پرید .. خودم پرید

من دیگر نیستم ، به جان ستاره نیستم ...خدا قلمم را آزاد کرد ... تا از

عشق حلال تو ، حرام ننویسم

 

می دانم کسی نفهمید... اما کسی ، چه بی کسی


سیر عاشقی

یکی  کاسب  به کار اندرونی شدی ، خدایش رزق او وافر فرمود  و اولاد نیک روی، یکی برده به خیال ، سر از گبری به مسلمانی گرفت ، آتش دوزخ

بر او برد شد ، دیگری طرار بود به زندان شد ، پس از چندی قاضی حکم به رهاییش فرمود ، چون نَفَسی در باغ گشت ، به سجود افتاد ، به حال

تضرع ، عرضه میداشت : خدایا از آن خودی که بودم  آزادم کن ، پروردگار بر او نظر رحمت بیافکند ، کمی بعد عاشق شد ، 

و چنین دان حال تطورات درونی که گر سودا گر باشی خدایت نیز خدای سوداگران است ، گر مصلحت اندیش  باشی خدایت ، خداوندگار بردگان

است ، و گرت با سیر نون یونسی ، به اضطرار لا اله الا انت رسیده ای ، خدایت ، خدای ارحم الراحمین است ...

اینان که نوشتم در تفسیر سه شریفه ی کریمه ی لطیفه از کتاب بود :

ان الذین امنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا

عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا

و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له الشیطان فهو له قرین


قرآن خدا تو را می گویم

دست نوشته های ، ننوشته ی دلم را که می خواند  ؟! کدام کاغذ

 دل نگارش را می کشد؟! کسی به فکر این زخم عمیق کشنده ی موهوم نیست و قصد درمان ... که بماند .

طبیب دل ها !! چه غریبانه دلم برای غربت می سوزد و تو را می خوانم که با مَسّی ، رَوح شفای جان گردی و ظلم مرا که حجاب شده تا عنایت خاص تو را در ضیافت خاصان نچشد ، در نظر نیاری و حساب... که بماند.

می دانی؟ از تو شرم دارم که صادقانه نامت را ، همان گواری وجود هر نفسی را بی پرده ی الغاز ، معروف هر ورقی کنم ... از تو شرم دارم و دعا ... که بماند

شرم دارم که بگویم تنها مرد قبیله ی نورهای ملکوتی ، تو را به طبابت قبول دارم و دیگر هیچ دردی را ...

درد هیچ دردی را به قصد قربت حیات یک نفر ، امشب مملو از حس ستاره های طلب کن و جفای اعراض این دل را به صفای اضطرار دائم ربوبی ، معین کن تا گناه ... که بماند

امشب ، که ماه شبهای شب است ، همه اش تقدیم تو باد ! و طراوت دلم که زبانم هم برای شنیدن صدایش گوش شده ، فدای یک نگاه تو باد و جانم ... که بماند

نمک مزن ، در امتحان صبر زخم کاری مستوری  !! از حقیقت نهفته در سینه می گویی؟ از چه می گویی؟ از بسیط حقیقت که فقط موجود است ؟ یا از نسیم توحید که گاهی می وزد و گاهی هیچ ؟! شبله ی شکار تو شدم ، الیس الله بکاف عبده ؟ بی مهری ها از پایم انداخته و بهایم نپرداخته و غیبتت ... که بماند .